مرد از کوهی پرخاطره بالا میرفت
اواز راهی دور
از باتلاق ابدیت می آمد
سنگهای تیز راه
هر کدام یادبودی از گذشته
که سر آماس پاهایش را
به چرک و خون می گشودند
و کرکسها
در ابتدایی ترین طپش نور بر قله
به انتظار تبرک سفره شان
زیباترین خاطره را غنیمت گرفته بودند
مرد کرکسها را دید
و از نیمه راه به باتلاق خویش بازگشت
با کرمهایی که در زخمها یش لانه کرده بودند.